مرجان های سرخ را از دست چپم ریختم به دست راستم، صدای قشنگ و لطیفی درست کردند، صدایی شبیه یک خنده­ی ریز، دست راستم را بلند کردم و مرجان ها را پاشیدم به طرف روانشناس، روانشناس سر خم کرد. مرجان های سرخ مثل باران فرو ریختند روی میز تحریرش، و با مرجان ها، تمام پترزبورک مثل باران فروریخت و رود نِوای بزرگ و رود نِوای کوچک فرو ریخت،...

آب های تمام دریاها موجی شد عظیمِ سبز رنگ و فرو ریخت روی میز تحریر روان شناس و او را از روی صندلی اش کند، موج بالاتر رفت و میز را با خود برد، یک بار دیگر سر کله­ی روان شناس در تاجِ موج دیده شد، بعد غیبش زد آب هیاهو می کرد، سر به اطراف می کوبید، آواز می خواند و بالا می رفت و تمام داستان ها را می شست و برد به جنگل های خزه و جلبک، به صدف ها، به کف دریا. نفس بلندی کشیدم.


این سوی رودخانه اُدر/ یودیت هرمان/ محمود حسینی زاد