لانا 352

"Bye, Mom."

I waited until she had started the car and had it warm. I listened as she pulled away from the curb.

... Then I went to their bedroom and looked around. I wasn't after anything in particular unless it was rubbers again and though I had looked all over I had never found any. Once I found a jar of Vaseline at the back of a drawer. I knew it must have something to do with it, but I didn't know what.  I studied the label and hoped it would reveal something, a description of what people did, or else about how you applied the Vaseline, that sort of thing. But it didn't. Pure Petroleum Jelly, that was all it said on the front label. But just reading that was enough to give you a boner.

An Excellent Aid in Nursery, it said on the back. I tried to make the make the connection between Nursery - the swings and slides, the sandboxes, monkeybars - and what went on in bed between them.   I had opened the jar lots of times and smelled inside and looked to see how much had been used since the last time.


Nobody said anything / Raymond Carver

لانا 351

"How do you think I must feel?" my mother says. Then she says, "Other women my age can be happy. Why can't I be like other women? All I want is a house and a town to live in that will make me happy. That isn't a crime, is it? I hope not. I hope I'm not asking too much out of life." She puts her cup on the floor next to her chair and waits for Jill to tell her she isn't asking for too much. But Jill doesn't say anything, and in a minute my mother begins to outline her plans to be happy.

After a time Jill lowers her eyes to her cup and has some more coffee. I can tell she's stopped listening. But my mother keeps talking anyway.

Boxes / Raymond Carver

لانا 346

مردها عاشق عذاب وجدان اند. شاید چون همواره گناهکارتر از زن ها بوده اند یا شاید عذاب وجدان ساده ترین راه برای رسیدن به آرامش است، فرآیندی ناخودآگاه برای شست و شوی ذهن که لذت را با عذاب وجدان آغشته می کند تا بد بودن راحت تر شود.

بگذارید میترا بخوابد / کامران محمدی

لانا 324

همسرم هر روز صبح ساعت هشت و ربع با ماشین سنترای خود از پارکینگ ساختمان بیرون می‌آید. پسرمان روی صندلی کنار او می‌نشیند. دبستان او سر راه مطب است. من می‌گویم: « مواظب باشید.» او جواب می‌دهد:« نگران نباش.» همیشه همین گفت‌وگوی کوتاه و تکراری. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. باید بگویم:« مواظب باشید.» و همسرم باید جواب دهد:« نگران نباش.» ماشین را به راه می‌اندازد، نوار هایدن یا موتسارت را در ضبط ماشین می‌گذارد و با موسیقی زمزمه می‌کند. دو« مرد» من هنگام رفتن همیشه برایم دست تکان می‌دهند. دست‌های‌شان دقیقاَ مثل هم تکان می‌خورد. توضیحش سخت است. سرهای‌شان را دقیقاَ به یک زاویه خم می‌کنند و کف دست‌های‌شان را به سوی من می‌چرخانند و آرام تاب می‌دهند، درست شبیه هم، انگار یک معلم رقص آن‌ها را تعلیم داده است.

خواب / هاروکی موراکامی / بزرگمهر شرف الدین

لانا 323

همیشه به او می‌گویم:« من می‌دانم چرا تعداد مریض‌هایت زیاد است. چون مرد خوش‌قیافه‌ای هستی.»

این شوخی سادiه ماست. او اصلاَ خوش‌قیافه نیست. درواقع، قیافه‌اش کمی عجیب است. حتی حالا هم گاه تعجب می‌کنم که چرا با چنین مردی ازدواج کرده‌ام. من دوست پسرهای دیگری داشتم که خیلی از او خوش‌قیافه‌تر بودند.

خواب / هاروکی موراکامی / بزرگمهر شرف الدین

لانا259

از اول معلوم بود که زیگسیموند شلومو فروید روزی مشهور خواهد شد. دست کم پیشگویی زن پیر دهقان همسایه چنین بود. در یک بررسی اجمالی میتوان گفت این پی بینی از هر لحاظ گستاخانه بود : شهر فرایبرگ که فروید در ششم مه 1866 در آن دیده به جهان گشود، ده کوره ی پرتی در مرن بود وپدرش پشم فروشی فلک زده.

در عوض، اما روابط آشفته ی خانوادگی زمینه ایده آلی برای پژوهنده ی آینده ی مشکلات بیناانسانی بود. زیگموند بچه ی اول مادر بسیار جوانش آمالیا بود؛ در حالی که پدر بیست سال بزرگترش یاکوب از ازدواج اول دو پسر بالغ داشت که یکی شان خودش عیال وار بود. بنابر این زیگی کوچولو عمو به دنیا آمد.   جای تعجب ندارد که گاهی خودش هم دیگر به درستی نمی دانست که درواقع بچه ی چه کسی است.

خاطرات کاناپه ی فروید / کریستیان موزر / ترجمه ی ناصر غیاثی

لانا 251

سپیده‌ی سعادتی نودمیده، که از اعماق روح آبلوموف برآمده بود چهره‌اش را نورانی می‌کرد. دیدگان پر از اشکش به او (الگا) زل زده بود. این بار الگا بود که، مانند چند روز پیش، بی‌اراده دست او را در دست گرفت.

پرسید :

-          چه تان است؟صورت‌تان چرا این طور شده؟ چه شده؟

اما علت این دیگرگونی حال او را می‌دانست، و با فروتنی شهد پیروزی را دل چشان از این نشان قدرت خود لذت می‌برد. آینه‌ای پیش روی او گرفت و خندان گفت :

-          صورت خودتان را نگاه کنید، چشم‌هاتان می‌درخشند، خدای من، پر از اشکند. شما موسیقی را چه عمیق احساس می‌کنید!

آبلوموف آهسته گفت :

-          آنچه احساس می‌کنم عشق است. نه موسیقی


آبلوموف / ایوان گنچاروف / ترجمه‌ی سروش حبیبی

لانا 243

می‌دانی آندره‌ی، هیچ وقت در وجود من آتشی روشن نشده است. نه حیات بخش و سازنده و نه مخرب و سوزاننده. در زندگی من، برخلاف دیگران، هرگز آتشی همچون طلیعه‌ی صبح نبوده است که به تدریج بر افق رنگ و آتشی می‌افشاند که بعد به روز مبدل می‌شوند و جهان را گرم و جوشان و ظهر را سوزان می‌کند و بعد آهسته آرام می‌شود و پیوسته رنگ می‌بازد و به قرار طبیعی به خاموشی شب می‌گراید.

نه، زندگی من با خاموشی شروع شد. این حرف عجیب است، اما حقیقت همین است. از همان دقیقه‌ی اول که خودم را شناختم احساس کردم که رو به خاموشی‌ام. وقتی در اداره به نوشتن نامه مشغول بودم خاموش می‌شدم. بعد وقتی کتاب می‌خواندم و حقایقی را درک می‌کردم که نمی‌دانستم در زندگی به چه کارم خواهند آمد، خاموش می‌شدم. درمیان رفقا، به یاوه‌ها و بدگویی‌ها و شایعه‌سازی‌های شیطنت‌بارشان گوش می‌دادم و دوستی آنها را که با گردهم‌آیی‌های بی‍‌هدف و خالی از صمیمیت برقرار داشته می‌شد می‌دیدم و خاموش می‌شدم. در دوستی با مینا، که توانایی خود را تباه می‌کردم و بیش نیمی از درآمدم را، به این خیال که دوستش دارم، به پایش می‌ریختم خاموش می‌شدم. طی گردش‌های غم‌انگیز و عاطلانه، میان دیگرانی که پالتوهای نرم از موی موش و یقه‌ی بیدستر می‌پوشیدند، در شب‌نشینی‌ها و ضیافت‌ها، که داماد مناسبی به شمار می‌آمدم و به همین علت با آغوش باز پذیرفته می‌شدم، مدام در حال خاموش شدن بودم.

آبلوموف /  ایوان گنچاروف / ترجمه‌ی سروش حبیبی

لانا 103

.... اسمش را گذاشته بودند "فردیناند وحشی".  تمام نیزه داران سوار و پیاده، حتا گاوباز اصلی، از او میترسیدند. فردیناند دوید میان میدان. مردم همه دست میزدند، هورا میکشیدند. منتظر جنگ بودند. جنگ یک حیوان درنده که سم میکوبید، نعره میزد، هر چه دستش میرسید با شاخهایش پاره میکرد. حمله میکرد.

اما فردیناند که جنگی نبود. وقتی میان میدان رسید، چشمش به زلف خانمها افتاد که پوشیده از گل بود.  آرام نشست و بو کشید. هرچه کردند نه وحشی شد و نه جنگید. فقط نشست و بو کشید.  گاوبازان و نیزه داران همه حشمگین شدند. بخصوص گاوباز اصلی که پاک اخمهایش توی هم رفته بود، چون بساط خودنماییش بهم ریخته بود.

پس از آن مجبور شدند فردیناند را برگردانند به خانه اش. و تا آنجایی که من میدانم، فردیناند هنوز هم آرام زیر همان درخت نشسته است و گل بو میکند.

خوش به حالش.

سرگذشت فردیناند / مونرو لیف / مهدخت دولت آبادی

لانا 102

آن قدیم قدیمها در اسپانیا، گوساله ای بود به اسم فردیناند. همه گوساله های همسن و سال او میدویدند و میجهیدند و به هم شاخ میزدند. اما فردیناند از این کارها خوشش نمیامد. دلش میخواست تمام روز بنشیند و گل بو کند. دور از چراگاه یک درخت کهن بود و برای فردیناند زیر سایه آن درخت از همه جا خوشتر بود.تمام روز از صبح تا شب زیر سایه آن درخت لم میداد و گل بو میکرد.

گاهی مادرش نگران میشد. میترسید این تنها نشستن بچه اش را دلتنگ کند. اما فردیناند سرش را تکان میداد و میگفت : "من اینجا را بیشتر دوست دارم. دلم میخواهد همینجا بنشینم و گل بو کنم."  مادر او، با اینکه گاو بود مادر فهمیده ای بود. وقتی که میدید بچه اش اینجور خوشتر است، دیگر حرفی نداشت.

سرگذشت فردیناند / مونرو لیف / مهدخت دولت آبادی

لانا 77

یک روز خوب، بسیار خوب، بدون رعایت نظم و ترتیب شامل اینهاست : شیطنت یک گنجشک روی سنگهای خاکستری رنگ بامها، بوی سوپ تره روی پاگرد یک ساختمان، یک پیراهن سفید تازه اتو شده، اشیاء رنگین در ویترین مغازه ای که وارد آن نمیشویم، گفتاری که مخاطب آن شما نبوده اید، مانند امروز صبح در ایستگاه اتوبوس؛ وقتی زن جوانی به زن جوان دیگر میگفت : "مردم وحشتناکند. خیال میکنند بامزه بودن، خیلی بامزه است."

ابله محله / کریستین بوبن / مهوش قویمی

لانا 76

درختها در شب، مانند آدمهایی غرغرو در میان جمعیت مردم اند. نمیفهمیم چه میگویند. هیچ جزئی از انها را تشخیص نمیدهیم و بی آن که توقف کنیم از برابرشان میگذریم.  درختها در تاریکی شب به بچه های لوس و بدخلق شبیه اند.   اما در روز، چه جلوه و شکوهی! درخت شاه بلوطی که آلبن جلوی آن شیرینی کره ای خود را میخورد، یک مربّی بین المللی شطرنج است؛ یک نابغه موسیقی، یک رئیس قیبله سرخپوستان، یک شاهکار ادبی. این درخت شاه بلوط در قلب خداست. او در سلسله مراتب الهی، متشخص ترین افراد را "تو" خطاب میکند.

.... اگر آلبن میخواست، میتوانست از پنجره خم شود، دستش را به شاخه ها برساند و برگی را بچیند. اما نمیخواهد. به انجام چنین کاری فکر نمیکند. آلبن مانند کسی است که همه چیز را دوست دارد و به هیچ چیز وابسته نیست. او نیازی نمیبیند که آنچه را دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشقِ آلبن کافی است.

ابله محله / کریستین بوبن / مهوش قویمی

لانا 75

آیا یک لبخند میتواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد؟ این سئوال خوبی است. به این دلیل : سو.ال، پس از این که به آن پاسخ دادیم، چه پاسخ مثبت و چه منفی، باز هم به زیستن ادامه میدهد. پاسخ ما اهمیتی برایش ندارد. سئوال میگریزد. پرسه میزند، به کارهای بیهوده میپردازد، پرواز میکند – پروانه ی سئوال، بیخیال دام پاسخ هاست.

آیا یک لبخند که خوب میدانیم هرگز بیش از یک دهم ثانیه دوام نمی یابد، آنقدر پرتوان و پایدار است که بتوان تمام زندگی را، سالها و سالها را، بر آن استوار کرد؟ پاسخی وجود ندارد. پاسخ به جهنم، سالها و سالها به جهنم.

ابله محله / کریستین بوبن / مهوش قویمی

لانا74

فصل زمستان است. ژه زیر یخ ها زندانی شده، در دو سانتی متری سطح آب. هیچ نمیتوان گفت که لبخند او از چه زمان آبهای سیاه سن – سیکست را طراوت میبخشد. از نیروی این لبخند زمانی میتوان سخن گفت که آلبن آمد، پسرکی هشت ساله که به دلیل سن کم حتما در کلاس ژه حضور نداشته و او را در زمان حیاتش نمیشناخته است.

ابله محله / کریستین بوبن / مهوش قویمی

لانا73

هنگامی که لبخند بر لبان ژه نشست، دو هزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگ او گذشته بود.

در آغاز هیچکس نبود که این لبخند را ببیند. چیزهایی که هیچکس آنها را نمیبیند چه میشوند؟ آنها در فضائی نامرئی رشد میکنند و با گذشت زمان بیش از پیش نیرو میگیرند و بیش از پیش جا میگیرند.

پس لبخند ژه که از دوهزار و سیصد و چهل و دو روز پیش در دریاچه ی سن – سیکت در منطقه ایزر غرق شده بود هرچه بیشتر شروع به نورافشانی کرد.

ژه گاهی روی سطح آب می آمد و گاه به عمق دریا می رفت، از دوهزار و سیصد و چهل و دو روز پیش. دست نخورده، صحیح و سالم

.....

ابله محله / کریستین بوبن / مهوش قویمی

لانا54

هرمینه : اما تو به خوشبختی ای که نصیبت شده چه ایرادی داری گرگ بیابان؟ چرا راضی نیستی؟

گرگ بیابان: هیچ ایرادی.ابداْ. این خوشبختی درست مثل روز آفتابی است که در وسط تابستان بارانی باشد. اما رضایت مائده ای نیست که به کار من بیاید. رضایت گرگ بیابان را بخواب میبرد و او را سیر میکند.  این آن نوع خوشبختی نیست که آدم حاضر باشد به خاطرش بمیرد.

هرمینه : پس باید مرد گرگ بیابان؟

گرگ بیابان : خیال میکنم بله!

.............

گرگ بیابان/ هرمان هسه/ ترجمه جهانداری

 یاللللاه ... کسی اینجا نیس؟؟

سلامنلیکم ... سلامنیکم... مام اومدیم