لانا 467
خاطرت که تسلّا پيدا کرد (خب بالاخره آدمیزاد يک جوری تسلا پيدا میکند ديگر...و اگر نكند چه كند؟!)، از آشنايی با من خوشحال میشوی. دوست هميشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفريح پنجرهی اتاقت را وا میکنی... دوستانت از اينکه میبينند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند، آنوقت تو بهشان میگويی: «آره، ستارهها هميشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها يقينشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای.
شازده کوچولو/ آنتوان دو سنت اگزوپری