لانا419

مرجان های سرخ را از دست چپم ریختم به دست راستم، صدای قشنگ و لطیفی درست کردند، صدایی شبیه یک خنده­ی ریز، دست راستم را بلند کردم و مرجان ها را پاشیدم به طرف روانشناس، روانشناس سر خم کرد. مرجان های سرخ مثل باران فرو ریختند روی میز تحریرش، و با مرجان ها، تمام پترزبورک مثل باران فروریخت و رود نِوای بزرگ و رود نِوای کوچک فرو ریخت،...

آب های تمام دریاها موجی شد عظیمِ سبز رنگ و فرو ریخت روی میز تحریر روان شناس و او را از روی صندلی اش کند، موج بالاتر رفت و میز را با خود برد، یک بار دیگر سر کله­ی روان شناس در تاجِ موج دیده شد، بعد غیبش زد آب هیاهو می کرد، سر به اطراف می کوبید، آواز می خواند و بالا می رفت و تمام داستان ها را می شست و برد به جنگل های خزه و جلبک، به صدف ها، به کف دریا. نفس بلندی کشیدم.


این سوی رودخانه اُدر/ یودیت هرمان/ محمود حسینی زاد

لانا402

چه دریاهای آبی زیر آفتاب، چه جنگل های یشمی در رگبارهای گرم، چه خسوف ها با خوشیِ جفت بودن با هم که نمی بینیم و می میریم. چه کودکانی که شاد نمی کنیم و می میریم. چه ستم ها که هست و مرگشان را نعره نمی کشیم و می میریم.

آیلار/ شهریار مندنی پور

لانا401

چه دارد می شود آیلار؟ کجا می رود دنیا و تهران... ترس دارد این همه مرده باد و زنده باد و این همه کاغذ با نوشته های تاریک روشان که شاید یک روز همه بسوزند و سوخته هاشان به آسمان بروند از پشت دیوارهای خانه ها. و آن مرد می داند آیلار. روی خاکستر و برف ایستاده، می گوید زخم بزنند و سر ببرند تا عشق به تو نگاه نکند و زغال کاغذ و خون به آسمان می رود. آن وقت ما کجا پناه می بریم آیلار، وقتی که بر برف خیابان، روبروی کاخ ((مرمر)) قطره های خون ریخته. سردم است و برف گوشت تازه را می سوزاند.


آیلار/ شهریار مندنی پور

لانا388

به در رسیدم. باز کردم و همه با هم رفتیم در خانه‌ای که حسرت و بوی تن تو در آن جا مانده بود. خواستم تو را پشت در بگذارم که نشد. از سوراخ کلید آمدی. من تو را از هرجا که پرت می‌کنم بیرون، از جای دیگر می‌آیی. رسیدیم به آینه، که بزرگ شد. باران صدا می‌داد. بلند و بلندتر. آینه رنگ شد، حجم شد. از آینه بیرون می‌پریدی و حلقوم مردان من را می‌گرفتی و گاز می‌زدی و زورت نمی‌رسید و برمی‌گشتی در آن. قدرتت کم شده. تو داری می‌میری. لبخندی به غیرت و ناتوانی‌ات در برابر شهوتم زدم. مردانم جرات پیدا کردند و حمله کردند. لباس‌هایم را می‌دریدند، پاره می‌کردند و من خیره بودم در آینه‌ای که رنگت از آن پریده بود. تقصیر من نبود. از سفیدی گَچَت معذرت خواستم. در زندگیِ انتظار، فقط خیانت آرام‌بخش است.

من هر شب به تو خیانت می کنم/ مرضیه آرمین

پ.ن: این پاره را دوستم سحر از این داستان فوق العاده انتخاب نمود.