لانا 465

مریم از دانشکده که بیرون آمد با عجله تکه کاغذی را انداخت جلو امیر که ساعت‌ها بود منتظرش مانده بود. رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینِ آلبالویی‌رنگ شد. تنها وقتی ماشین دور شد، امیر توانست خم شود و تکه کاغذ را بردارد. به دیوار سنگی دانشکده تکیه داد، اما حس کرد پاهایش سست شده‌اند. نشست روی زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمه نوشته شده روی آن طوری خیره شد که انگار به هفت نعش پیچیده لای کفنی نگاه می‌کرد:
          تو را برای ابد ترک می‌کنم... مریم.. 
نفسش را که با شدت بیرون داد. کاغذ توی دستش لرزید. سرش را به عقب خم کرد و به دیوار چسباند. بعد چشم‌هایش را بست و آنها را آنقدر بسته نگه داشت تا پلک‌ها خیس شدند، تا از گوشه‌های چشم قطره‌های اشک تا روی گونه‌ها سُر خوردند. بعد چشم‌ها را باز کرد و خودکارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد. باز به کاغذ توی دست‌هایش، به جنازه‌ها، خیره شد:
          تو را برای ابد ترک می‌کنم... مریم.. 
زیر کاغذ و با خط ریزی نوشت:
          چه حُسنِ مطلع تلخی برای غم، مریم.. 
پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها نخ سیگار توی آن را آتش زد. به آن‌طرف خیابان نگاه کرد و دود سیگار را پاشید به سمت آدم های آن‌طرف خیابان. به آنها که چیزی می‌خریدند، چیزی می‌فروختند، حرفی می‌زدند یا می‌خندیدند. نوشت:
         پُـکی عمیق به سیگـار می زنم اما
         تو نیستی که ببینی چه میکشم، مریم
         برای آنکه تو را از تو بیشتر میخواست
         چه سرنوشت بدی را زدی رقم، مریم

باز مثل وقتی که عینک نداشته باشد چیز ها را مات و موج دار دید. انگار از پشت پرده‌ی نازکی از آب. از روی زمین بلند شد و عینکش را از روی چشم برداشت. با آستین پیراهنش صورتش را پاک کرد و کنار دیوارسنگی راه افتاد. پیچید واز خیابان بالا رفت تا رسید به پشت حصار فلزی.خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک شدند توی کله‌اش و او ایستاد. تکیه داد به حصار. باز کاغذ رادر آورد. دستش می‌لرزید و کلمات، انگار رعشه گرفته باشند، روی کاغذ کج وکوله می‌شدند:
        مرا به حال خودم واگذاشتند همه
        همه، همه، همه اما، تو هم؟ تو هم؟ مریم؟

 

"وَ ما أدراکَ ما مَرْیَم" از "من دانای کل هستم"/ مصطفی مستور

* اينجا را هم ببينيد.

لانا 457

پسری که مرا دوست داشت به سرعت با دوچرخه­ ی هرکولسش از کنار من و دوستم رد می­شد و می­گفت: «غصه نخورین هر دوتاتونو می­گیرم.» ما نگاه می­کردیم به شانه های پهن و پاهایش که محکم پا می­زدند و ریزریز بال چادرهامان می­خندیدیم.
ما غصه خوردیم وقتی پسری که مرا دوست داشت به جبهه رفت، هر دو پایش را از دست داد. اوّل به خواستگاری من و بعد به خواستگاری دوستم آمد و جواب رد شنید.


پسری که مرا دوست داشت/ بلقیس سلیمانی

لانا 456

پدرم در مرادآباد به دنیا آمد و در مراد‌آباد مرد. اما هرگز نایت كلاب ندید. ندید چطور در دانسینگ‌ها چراغ‌ها رقص نور می‌كنند و مردان و زنان در هم وول می‌خورند. پدرم مرد و شلوارك داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مرد و چشمش به پردۀ سینما نیفتاد. ویدئو ندید. شوی مایكل‌جكسون تماشا نكرد. تا باران ببارد، چشم پدرم به آسمان بود و بعد كه می‌بارید، دایم خیره به زمین بود تا سبزه‌ها سر بر آورند.
در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شده‌ام، هیچ نگفت. وقتی جزییات روح مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت. وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر عباس‌آقا قشنگ‌تر است، گفت: مگر عباس‌ آقا دختر دارد؟ پدرم هیچ‌وقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما او را دوست می‌داشت. خیلی دوست می‌داشت. وقتی مادرم خانۀ عالیه خانم روضه می‌رفت، پدرم مثل گنجشكی كه جوجه‌اش را با گلوله زده باشند، بال بال می‌زد. میان اتاق‌ها قدم می‌زد و كلافه بود تا مادرم برگردد.


چند روایت معتبر/ مصطفی مستور

لانا 430

ناصر توی اتاق دراز کشیده بود و سیگار می‏کشید. گفت: «به گمون من تهِ تهِ تهِ همه ی عشق ها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبده بازترین و حقه بازترین موجودات روی زمین می‏تونند اون یه چیز رو تو میلیون ها شکل بسته بندی کنند و باهاش میلیون ها زن رو خر کنند.»
.
.
.
ناصر گفت: «یکی از اون شعبده های قدیمی اینه که به طرف بگی دوستش داری. این روزها شکلش کمی فرق کرده، اما ذاتش همون دو کلمه س؛ دوستت دارم. شرط می‏بندم از صدتا زن فقط یکی پیدا بشه گول این حقه رو نخوره.»


...................................................................................
"چند روایت معتبر درباره ی برزخ" از کتاب "تهران در بعدازظهر"/ مصطفی مستور

لانا 429

درست مثل این بود که بروی لبه‏ ی چاه عمیقی بایستی و بعد لحظه ای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بی هوا سُر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقاً همان چیزی بود که بعدازظهر چهارشنبه هفدهم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی، توی چاه خیلی عمیقی به اسم سوفیا.


.....................................................................................
.
"چند روایت معتبر درباره ی برزخ" از کتاب "تهران در بعدازظهر"/ مصطفی مستور

لانا 428

شب ها من پیش آبجی منیژه می‏خوابم. روی پشت بام. منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد. من چهل و دو تا. تا یک ستاره‏ ی جدید پیدا می‏کنیم آبجی زود آن را برمی‏دارد برای خودش. منیژه همه ی ستاره های گنده و پرنور را برداشته است برای خودش. شب ها وقتی می خواهیم بخوابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش رو میگذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشته ام توی دهانم می‏زند توی کله ام و تا سه روز با من حرف نمی‏زند. تازه، بعد از سه روز می‏گوید تا دوتا از ستاره هایم را به او ندهم آشتی نمی‏کند. برای همین است که روز به روز ستاره های من کمتر می‏شوند و ستاره های منیژه بیشتر. دست خودم نیست، من موهای منیژ را بیش‏تر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.


.......................................................................................
"چند روایت معتبر درباره ی بهشت" از کتاب "تهران در بعدازظهر"/ مصطفی مستور

ت.ن: قسمت پررنگ شده، حس نوستالژیک برای من دارد!

لانا354

نزدیک خانه که رسیدم، سپیده زده بود و قطار بزرگی از روی خط آهن رد می شد. من از این ورِ باغستان دیدم که این یکی، غیر از قطارهای دیگر است. قنار*ی های زیادی را دور تا دور واگن ها دیدم که از هر کدام لاشه ای آویزان بود و پیرمرد چاقی سطل به دست روی لاشه ها آب می پاشید.


خاکسترنشین ها/ غلامحسین ساعدی

*قنار: قنار[ ق ُ] (اِ) چوبی یا آهنی طویل که قصابان گوسپند سلخ کرده بدان آویزند و قطعه قطعه کرده فروشند. (لغتنامه دهخدا)

لانا321

- بله، حضرب آقا! چه فرمایشی داشتید؟
- جنابعالی آقای کمبوجیه ... (مهر اداره­ ی قند و شکر روی آن خورده است) نیستید؟
- چرا، البته خودم هستم.
...
تازه وارد، هنوز مدارکش را ارائه نداده بود که آقای کمبوجیه فریاد کشید:
- بچه، او را بیرون کن!
به یکباره درهای مرئی و نامرئی خانه هزاران پسر بچه زیبا، بعضی مثل پنجه­ی آفتاب و بعضی مثل قرص قمر، با عرقچین زردوزی شده و تنبان های گشاد، و یا با شلوارهای گلف و پیراهن های کاوبوی و سرانگشت های عناب رنگ، بیرون جستند و دوست از راه رسیده را که هاج و واج مانده بود به خفت و خواری تمام به رودخانه پرتاب کردند.

ساعت 11:30 ــ خواب. دوشیزه سکینه مطلقاً به خیالات شیطانی از قبیل هماغوشی با مردان، شوهر کردن و خیالات روحانی، مثل بچه دار شدن، اهل زندگی زناشوئی بودن، شکم باردار، لالائی و جز اینها، اجازه نمی داد در مغزش راه پیدا کنند و شاید به همین علت بود که هر شب قرص خواب آور استعمال می کرد.

ساعت 4 بعد از نیمه شب ــ دوشیزه سکینه به قضای حاجت رفت و پس از برگشتن قرص دیگری خورد و پس از آن تا صبح خواب بود.

سنگر و قمقمه های خالی (سنگر و قمقمه های خالی)/ بهرام صادقی


لانا 320

خواب دیدم یک گله سگ از نژادهای مختلف دنبالم اند. از رودخانه ای گذشتم که پر از ماهی بود. و از جنگلی که پر از مار بود. به شتری رسیدم که زانو زده بود. از ترس سوار شتر شدم و در بیابانِ خدا، رها شدم.
مُعبر گفت: سگ درد و مرض است. ماهی و مار پول و ثروت است و شتر مرگ است که در خانۀ همه می‏خوابد. تو مریض می‏شوی. با پول و ثروتت نمی‏توانی خودت را معالجه کنی. شتر مرگ منتظرت است.
قرض هایم را دادم، حلالیت طلبیدم و آمادۀ مردن شدم. سی سال است منتظرم که شتر مرگ در خانه ام بخوابد.


...........................................
"خواب" از "بازی عروس و داماد"/ بلقیس سلیمانی

لانا 319

رئیس جمهور از تلویزیون، درآمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد.
رئیس بانک مرکزی روی دستۀ مبل کوبید و گفت: باز هم اشتباه کرد، هشت سال است اشتباه می‏کند.
زن از آشپزخانه داد زد: خودت را ناراحت نکن. مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده؟
رئیس بانک مرکزی گفت: حرف این چیزها نیست، باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم.

..........................................
"ارقام" از "بازی عروس و داماد"/ بلقیس سلیمانی

لانا 318

مادر وارد دانشگاه شد تا بتواند نقش تاریخی خود را در نهضت دانشجویی به خوبی ایفا کند، اما دوران دانشجویی اش تمام شد بدون اینکه شیشه ای بشکند، تحصنی بکند یا با پلیس درگیر بشود. نتیجۀ چهار سال درس خواندن مادر، ازدواج با پدر بود.
دختر وارد دانشگاه شد تا بتواند مرد زندگی اش را انتخاب کند. وارد دانشگاه شد برای نشان دادن خود به پسر جوانی که دلبستۀ او شده بود و در اعتراضات دانشجویی شرکت کرد. نتیجۀ اعتراض، دو ترم تعلیق برای او و اخراج پسر از دانشگاه بود.

...................................................
"مادر و دختر" از "بازی عروس و داماد"/ بلقیس سلیمانی

لانا 317

می دانست تشکیلات برای امتحان او این مأموریت را به او داده است. کشتن احمد کار ساده ای نبود؛ همۀ کودکی، نوجوانی و حتی بخشی از جوانی اش را با احمد گذرانده بود. خیلی زود تردیدهایش را کنار زد و دستور را اجرا کرد.
پنج سال بعد با مصطفی، دوست مشترک خودش و احمد که عضو تشکیلات بود و همۀ عمر از او متنفر بود ازدواج کرد. حالا کسی را داشت که دربارۀ احمد با او حرف بزند.

........................................................
"دوست مشترک" از "بازی عروس و داماد"/ بلقیس سلیمانی

لانا 316

کی سبز خواهد شد؟
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستارۀ پر نورِ کنارِ ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته.
عمه گفت: آفرین، چه بچۀ واقع بینی. چه قدر سریع با مسئله کنار آمد.
دختر بچه از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن‏جا ابتدا خاک گور مادر را صاف می‏کرد، بعد آن را آبپاشی می‏کرد و کمی با مادرش حرف می‏زد.
هفتۀ سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می‏ریخت، به پدر گفت: چرا مادرم سبز نمی‏شود؟!

................................................
"خاک مادر" از "بازی عروس و داماد"/ بلقیس سلیمانی

لانا 315

رعنا كه به خانه آمد، سرش را روی شكم برآمده‌ی مادرش گذاشت و با داداش كوچولويش سلام و احوالپرسی كرد. 
مادر زايمان كرد اما بدون داداش كوچولو به خانه برگشت و به رعنا گفت داداش كوچولوش مرده است. 
پدر بعد از سه سال از زندان آزاد شد. رعنا از هر دری برای پدرش حرف زد و از مرگ داداش كوچولويش. 
مرد دو هفته بعد از آزادی، زنش را خفه كرد. يك ماه بعد فهميد پولی كه با آن رضايت شاكيانش جلب شده، ثمره‌ی اجاره‌ی رحم زنش به يك زوج بدون بچه‌ی پولدار بوده است.


................................................
"سند آزادی" از "بازی عروس و داماد"/ بلقیس سلیمانی

پ.ن: با اینکه داستان خیلی کوتاهی بود، اما ذهنم را بدجور درگیر کرد... از این نمونه تعصب های کورکورانه و عکس العمل های بدون فکر و تحقیق، کم نداریم!  :(
ضمناً یاد فیلمِ "سارا"ی مهرجویی هم افتادم!